دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
با همه رفيق بود
شهيد كاظمي با تمام دوستان و همكاران، چه مادون و چه مافوق، برخوردي انساني و اسلامي داشت. بعضاً اگر در خصوص مسائل كاري با كسي اصطكاك پيدا مي كرد، پس از مدت كوتاهي، خود اولين كسي بود كه درصدد دلجويي
نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
دلجوئي
شهيد علي رضا رضايي پور ( كاظمي )شهيد كاظمي با تمام دوستان و همكاران، چه مادون و چه مافوق، برخوردي انساني و اسلامي داشت. بعضاً اگر در خصوص مسائل كاري با كسي اصطكاك پيدا مي كرد، پس از مدت كوتاهي، خود اولين كسي بود كه درصدد دلجويي برمي آمد. خوب به ياد دارم در خصوص مسائل امنيتي استان با يكي از دوستان، در خصوص شيوه هاي اجرايي كار، برخوردي داشت و بعد با حالت ناراحتي از او جدا شد. آن برادر مذكور نقل مي كرد كه: « حدود ساعت يازده شب، درب منزل مان به صدا درآمد. وقتي درب را باز كردم قبل اينكه اقدام به سلام و تعارف كنم، اين شهيد كاظمي بود كه سلام داد و گفت: « مرا حلال كن كه امروز برخورد بدي با شما داشتم. » اين عمل، عمق اخلاص و صفاي باطن و گذشت شهيد را نشان مي دهد.(1)
با همه رفيق بود
شهيد احمد پاسبان ( رخشاني فر )پس از عمليات والفجر هشت شهيد احمد پاسبان متحول شد. اكثر دوستان همرزم و خانواده ي ايشان بر اين اعتقادند كه وي پس از اين عمليات شخصيتي جديد شده بود. در اين عمليات تعدادي از نزديكترين دوستان و همرزمان او از جمله حاج احمد اميني فرمانده گردان غواص 410 و احمد قنبري شهيد شده بودند و شهادت اين ها در بوجود آمدن تحولي عميق در احمد بيسار مؤثر بود. خصوصاً حاج احمد اميني كه رابطه ي بسيار صميمي و عاطفي با بچه هاي گردان خود داشت و بعنوان فرمانده، واقعاً محبوبيت بالايي در بين بچه ها داشت و بچه هاي رزمنده مريد وي بودند. حاج محمود اميني برادر شهيد حاج احمد اميني در خصوص تحول ايجاد شده در شهيد پاسبان اينگونه اظهارنظر مي كند: « من يادم مي آيد پس از عمليات والفجر هشت زماني كه شهيد پاسبان از اروند برگشت. نشسته بودم درون سنگر. ديدم احمد پاسبان با همان لباس هاي پر خاك و گل غوّاصي و وضع آشفته اي، دارد برمي گردد، چشمانش پر از اشك بود. رفتم جلو و سؤال كردم: « احمد حالت چطور است؟ خسته نباشي ».
گريه ي وي شدت گرفت و پاسخ داد: « چطور مي خواهي باشم، زماني كه حاج احمد را از دست داده ام و احمد قنبري شهيد شده، بيشتر بچه ها شهيد شده اند، من ديگر چطور مي توانم باشم. »
من احساس كردم كه احمد پاسبان واقعاً منقلب شده و حس كردم براي مرحله بعدي وي نخواهد ماند و جرقه ي شهادت او آنجا زده شده بود. چرا كه وي بستگي عجيبي داشت به شهيد « حاج احمد اميني ». بعضي از ارتباطات و دوستي ها نسبت به مسئولين و مسئولين نسبت به نيروها كه در محيط هاي جنگ و بحران و آتش بسته مي شود، داراي ارزش هايي است كه با دوستي هاي پشت جبهه فرق مي كند. در جبهه چون مسئله ي گذشت، ايثار، فداكاري و غيره مطرح بود هر برادري مي خواست از برادر ديگر سبقت بگيرد، در آنجا رفاقتها معني و مفهوم ديگري داشت. بعضي از رفاقت ها آن قدر با ارزش بود كه اگر رفيقي، رفيق خودش را از دست مي داد، ديگر كنده مي شد، ديگر اينجايي نبود، اين جهاني نبود، حاج احمد اميني هم خدا رحمتش كند، همين طور بود. ايشان با شهيد حسيني و با شهيد عباس زاده بسيار رفيق بودند و زماني كه عباس زاده و حسيني شهيد شدند، حاج احمد از اين دنيا پريد، گريه هاي عجيبي مي كرد، يك حالت هاي خاصي داشت و ما مي دانستيم كه چون دوستانش رفته اند، ديگر دوست ندارد بعد از آنها بماند. من هرگز فراموش نمي كنم زماني كه احمد پاسبان از منطقه برمي گشت از بس گريه كرده بود، چشمانش سرخ شده بود. دائماً بي تابي مي نمود. حال او بدتر از من بود. من برادرم را از دست داده بودم و او فرمانده و رفيقش را از دست داده بود. من منتظر بودم كه مرا دلداري دهد، اما او منقلب تر از من بود و من احساس كردم جدايي از برادرم حاج احمد و احمد قنبري در احمد پاسبان اثر گذاشته و احمد در عمليات بعدي ديگر رفتني خواهد بود. ايشان براي رفاقت اهميت خاصي قائل بود و بر سر همين دوستي و تولي و بيعت با حضرت امام ( قدس سره ) و ميثاق با ايشان و وفاي به عهد تا اعلي علّيين رفت. »
*
شهيد پاسبان انساني وارسته و خوش خلق بود و داراي قدرت جاذبه ي بسيار خوبي بود، به طوريكه بيشتر بچه ها مجذوب ايشان مي شدند. ايشان به خوبي خودش را در بين بچه ها عزيز كرده بود، در حالي كه در آن زمان ما، بچه هاي رفسنجان و زاهدان، كمتر اخلاق همديگر را درك مي كرديم. شهيد پاسبان طوري خودش را با ما عجين كرده بود كه كسي باور نمي كرد، احمدآقا اهل رفسنجان نيست. رفاقت كامل بين او و بچه هاي رفسنجاني وجود داشت. ايشان خنده رو بود، روحيه ي بالايي داشت از قدرت جاذبه ي خوبي برخوردار بود و نسبت به همه شناخت خوبي داشت و با هركس با توجه به شخصيت او صحبت مي كرد. احمد، جامع تمام صفات خوب بود و آنچه را همه خوبان داشتند، او تنها داشت. در بحث تقوي، بسيار باتقوي بود و نماز شب، مستحبات، سوره ي واقعه و غيره را به خاطر ريا انجام نمي داد. در زمينه ي رفاقت، دوست داشت با همه رفيق باشد، تا اينكه فقط يك سلام و عليك معمولي و يا اينكه از روي رياكاري خود را حزب اللهي بخواند، شايد بتوانيم عنوان كنيم آدم لوطي بود. شهيد پاسبان انسان عميقي بود وقتي كسي پي به عمقش مي برد ديگر ول كن نبود. احمد با بچه ها بسيار دوست بود. وقتي خبر شهادتش را بچه هاي رفسنجان شنيدند، واقعاً سوختند، سوختند برايش و شهادتش در روحيه ي بچه ها بسيار تأثير داشت. (2)
مشكلاتش را حل كرد
شهيد عبدالحسين برونسيقاسم از بچه هاي خوب و بامعرفت گردان بود. آن وقت ها حاجي برونسي فرمانده ي گردان بود و قاسم هم دستيارش. يك روز آمد پيش حاجي و بدون مقدمه گفت: « من ديگه نمي توانم كار كنم! »
حاجي پرسيد: « چرا؟ »
قاسم نشست، سرش را اين طرف و آن طرف تكان داد. انگار بخواهد گريه كند، با ناراحتي گفت: « اين قدر ذهنم مشغول شده كه به كارم لطمه مي خوره. مي ترسم آن جوري كه بايد، نتوانم كار كنم. از من ناراحت نشي حاجي، از من دلگير نشي ها! »
شايد فقط من و حاجي مي دانستيم؛ مشكلات شديد خانوادگي گريبانش را گرفته بود. باز شروع كرد به حرف زدن. معلوم بود دل پُري دارد. حاجي همه ي هوش و حواسش به حرف هاي او بود.
از اين موردها توي منطقه زياد داشتيم. حاجي برونسي حكم يك پدر را پيدا كرده بوده، هميشه بسيجي ها، حتي آن ها كه سنّشان از حاجي بالاتر بود، مي آمدند پيش او و مشكلاتشان را مي گفتند حاجي هم هركاري از دستش برمي آمد، دريغ نمي كرد. حتي مسئولين كه مي آمدند از منطقه خبر بگيرند، مشكلات بعضي ها را واگذار مي كرد به آن ها كه وقتي برگشتند، دنبالش را بگيرند.
حرف هاي قاسم هم كه تمام شد، حاجي از آيه هاي قرآن و احاديث استفاده كرد و چند تا راه كار پيش پايش گذاشت. هميشه توي اين طور موارد به بچه ها مي گفت: « اولاً من كي هستم كه بخواهم شما را راهنمايي كنم؟ دوماً من سوادي ندارم. » رو همين حساب، نسخه هايش هميشه از قرآن و نهج البلاغه و احاديث بود. آن روز هم وقتي صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصّي پيدا كرده بود. مثل غنچه اي كه شكفته باشد، از پيش ما رفت.
فردا توي مراسم صبحگاه گردان، حاجي براي بچه ها سخنراني كرد. تو صحبتش گريزي زد به قضيه ي ديروز. از قاسم تعريف كرد و با كنايه گفت: « بعضي ها بايد از او ياد بگيرن، وقتي كه مشكلات داره، نمي ياد بگه منو ترخيص كن؛ ناراحتي اش از اينه كه مبادا به كارش لطمه بخوره . »
بعد از آن، چند بار ديگر هم قاسم آمد پيش حاجي به درد دل كردن. هر بار هم نسخه ي تازه اي مي گرفت و مي رفت.
قاسم كه شهيد شد، رفتيم مشهد خانه اش. پدر، مادر، برادر و همسرش توي همان خانه زندگي مي كردند. وقتي صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: « من با مادر قاسم مشكلات شديدي داشتم، اين آخري را كه ايشان مي آمد مرخصي، يك حرفهايي مي زد كه اصلاً مشكلات ما، همه اش حل شد. يعني آب ريخت رو آتيش اختلاف هايي كه ما داشتيم. »
شش دانگ حواسم بود به حرف هاي او. ادامه داد: قاسم اين جوري نبود كه از اين حرف ها بلد باشه، از اين هنرها نداشت، اگر مي داشت قبلاً مشكلات ما را برطرف مي كرد، بالاخره نمي دانم تو جبهه چه به او ياد دادن، فقط مي دانم اين كه مي گن جبهه دانشگاست، واقعاً حرف درستيه، چون من خودم به عينه ديدم. » (3)
خدا قوّت
شهيد مرتضي شادلويكي از لودرها كه راننده ي تازه كاري روي آن كار مي كرد، در منطقه و حين عمليات خراب شده بود و راننده غرق در روغن و گل و خاك، داشت آن را تعمير مي كرد. در حين سركشي به همراه حاج مرتضي به لودر رسيديم. حاجي وضعيت او را كه مشاهده كرد، براي كمك به طرف او رفت. به كمك هم لودر را خيلي زود تعمير كردند. راننده كه او را نمي شناخت، پس از تمام شدن كار و ضمن تشكر از حاجي گفت: « اگر فرمانده منطقه هم اين جا بود، به من كمك نمي كرد، ولي شما لطف كردي و كمك كردي! »
حاجي گفت: « از خدا بخواه تا فرمانده ي منطقه را آدم كنه! » و بعد به سمت خودروي خود رفت.
من كه اين اوضاع را ديدم خودم را كنار راننده ي لودر رساندم و آهسته گفتم: « بابا اين بنده ي خدا حاج مرتضي شادلو فرمانده ي منطقه است، نبايد اينجوري مي گفتي! »
راننده به طرف حاجي دويد و گفت: « تا من را نبخشي، نمي ذارم بري. »
حاجي پيشاني اش را بوسيد و با لبخند گفت: « تو را مي بخشم به شرطي كه از خدا بخواي من را آدم كنه. »
*
سيماي حاج مرتضي به دليل صفاي باطن، چنان جذبه اي داشت كه همه را مجذوب خود مي كرد. البته لبخندي كه هميشه بر روي لبان ايشان بود به سيماي ايشان جلوه اي خاص مي داد و اين لبخند حتي در كوران حوادث و در زماني كه به دليل مجروحيت، درد هم مي كشيد، در چهره ي ايشان ديده مي شد. همين باعث شده بود كه با ديدن حاجي خيلي از كدورتها و ناراحتي ها از بين برود.
بارها شده بود كه يكي از نيروها به دليل نبود امكانات و پشتيباني مناسب و يا نبود نيروي كمكي، با عصبانيت به سوي او مي رفت، ولي همين كه به حاجي مي رسيد، سيماي متبسّم حاجي را مي ديد.
وقتي حاجي دستش را طرف او دراز مي كرد و با آرامش مي گفت: « چطوري برادر، خدا قوت ». انگار آب سردي روي آتش ناراحتي او مي ريخت. گويا از اول هم مشكلي وجود نداشته است. (4)
پي نوشت ها :
1.تا مرز ايثار، صص 48-49.
2.درياتبار، صص 110-112 و 55-56.
3.خاك هاي نرم كوشك، صص 82-84.
4.سردار كوهستان، صص 60-61 و 64-65.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}